حرفهای دل

چند سال پیش، هر وقت می‌گفتم "ترش" با فكر كردن به مزه‌اش، دهنم آب می‌افتاد؛ ولی حالا كه روزی صدبار از سر اجبار می‌گویم "لواشك‌های لقمه‌یی و پذیرایی، ترش ترش" تا بتوانم لواشك‌هایم را در مترو بفروشم، دهانم فقط خشك‌تر می‌شود

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:18 توسط حاج محسن علایی| |

 

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.

به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.

به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.

به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.

من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.

من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.

به افراد دور و بر خود فکر کنید ...

کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.

قدر لحظات خود را بدانید.

حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛

و

"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.

لحظه
"حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.

اندکی فکر کن ...
 


 

نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:45 توسط حاج محسن علایی| |

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا 

 

خانه‌ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه‌ها  

 

خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه‌های برجش از عاج و بلور  

 

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکی از تاج او

 

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان  

 

نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده‌اش 

 

سیل و توفان ، نعره توفنده‌اش

دکمه پیراهن او، آفتاب 

 

برق تیغ خنجر او، ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست  

 

هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

 

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی‌رحم بود و خشمگین 

 

خانه‌اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما میان ما نبود

 

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

 

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا

 

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می‌گفتند: این کار خداست

 

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هرچه می‌پرسی، جوابش آتش است

 

آب  اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می‌کند

 

تا شدی نزدیک، دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند

 

کج نهادی پای، لنگت می‌کند

تا خطا کردی، عذابت می‌کند

 

در میان آتش، آبت می‌کند

باهمین قصه، دلم مشغول بود

 

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می‌دیدم که غرق آتشم

 

در دهان شعله‌های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

 

بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعرهایم، بی صدا

 

در طنین خنده‌ی خشم خدا ...

نیت من، در نماز و در دعا

 

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هرچه می‌کردم همه از ترس بود

 

مثل از بر کردن یک درس بود

سخت، مثل حل صدها مسئله

 

تلخ، مثل خنده‌ای بی‌حوصله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

 

مثل صرف فعل ماضی سخت بود 

تا که یک شب دست در دست پدر  

 

راه افتادم به قصد یک سفر

درمیان راه، در یک روستا

 

خانه‌ای دیدیم‌، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست ؟

 

گفت: اینجا خانه‌ی خوب خداست

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند

 

گوشه‌ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد

 

با دل خود، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

 

خانه‌اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه‌ی او بی‌ریاست

 

فرش‌هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی‌کینه است  

 

مثل نوری دردل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی 

 

نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی‌های اوست

 

حالتی از مهربانی‌های اوست

قهر او از آشتی، شیرین‌تر است

 

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست، معنی می‌دهد 

 

قهر هم با دوست، معنی می‌دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

 

قهر او هم یک نشان از دوستی است...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

 

این خدای مهربان و آشناست

دوستی، ازمن به من نزدیک‌تر

 

از رگ گردن به من نزدیک‌تر

آن خدای پیش از این را باد برد

 

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

 

چون حبابی، نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این‌، با این خدا

 

دوست باشم، دوست، پاک و بی‌ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد

 

سفره‌ی دل را برایش باز کرد

می‌توان درباره‌ی گل حرف زد

 

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت  

 

با دو قطره‌، صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد 

 

مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند

 

با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علف‌ها حرف زد

 

با زبانی بی‌الفبا حرف زد

می‌توان درباره هر چیز گفت

 

می‌توان شعری خیال انگیز گفت...

 

نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 21:50 توسط حاج محسن علایی| |

ما بدهکاریم به یکدیگر!

به تمام دوستت دارم های نگفته ای که

پشت دیوار غرورمان ماندند

وما آنها را بلعیدیم تا نشان دهیم

                                    منطقی هستیم.....!

نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:52 توسط حاج محسن علایی| |


Power By: LoxBlog.Com